دلقک دیوانه

دلقک دیوانه

دل نوشته های یک دلقک دیوانه
دلقک دیوانه

دلقک دیوانه

دل نوشته های یک دلقک دیوانه

در ادامه یا در مقدمه ی تنهایی!

یه بار نوشتم حواسم نبود زدم پاکش کردم رفت!!

اصلا دوست ندارم این حالتو

چون وقتی برای بار دوم داری مینویسی، دیگه اون حرفایی که میخواستی بزنی رو نمیزنی!

الانم نمیخوام تکرار کنم!

دوست ندارمش!


فقط اومده بودم بگم چی شد که یهویی بعد مدت ها اومدم و متن تنهایی رو نوشتم:

"منو میبینی؟ حتی افتخار میکنم به اشتباهام!..."

خیلی عجیبه و جالبه

این جمله واقعا درکش اینقدرام سخت نیست!

این میتونه معنای حقیقی توبه ای باشه که در تعالیم یه دین جالب میگن!

ولی منو استیضاح کردن که چرا چنین چیزی رو میگی!!

من چیزی جز تمام کارا و تصمیمایی که گرفتم و به اینجا رسیدم نیستم!

هرچند ممکنه که اشتباه یا درست بوده باشن!

که البته همین اشتباه یا درست بودن رو هم قبلا تو داستان توکل گفتم براتون!

موفقیت یا شکست و اینا!!!

حالا دارم از این که از این گذشته که وجود نداره گذشتم، مورد استیضاح قرار میگیرم!

گفتم که

من چیزی جز این گذشته نیستم

اما

من گذشته نیستم!!!!

این وزن ها از گذشته و داده های آموزشه

اما این وزن ها، داده های آموزش نیستن!!

تو خودشون دارن اثرشونو اما خودشون نیستن!!!


"این آهنگ حالت روحیِ الآن منه

نه خوشگله نه زشت ، نه عامه پسند

نه واسه مهمونی خوبه نه توویِ ماشین

وسط یه جاده پر از منظره ی قشنگ

نه خوبه نه بد ، نه درسته نه غلط

نه سیاهه نه سفید ، خاکستریه

این یعنی رنگ واقعیت

واقعیتی که میگه کل زندگی یه بازیِه

رویاهات میکشنت جلو

خاطراتت میکشنت عقب

چی میمونه ازَت

یه چیزی میشی به عمق افکارت و به طول زندگی

ولی این مهمه کی رفتنیه کی موندنی

کی توو حاشیه ـَس کی توو متن

کی یه جرقست واسه تغییر

با چند خط شعر خوندنی

ولی این مهمه کی رفتنیه کی موندنی

کی توو حاشیه ـَس کی توو متن

کی یه جرقست واسه تغییر

با چند خط شعر خوندنی

فقط با چند خط شعرِ خوندنی

زندگی یه مجموعه ی منظم از بی نظمی هاست

یه مجموعه ی معقول از بی عقلی ها

له شده ، زیرِ پایِ عرفِ اجتماع

خوب ولی اشتباه

من ترکش کل جنگ ها توو شونمه

من لای همین آهنگ ها خونمه

من شعر نمیگم من شعر میشم

این موسیقی واسه من عین بودنِ

شما چی؟

شما که مام میهن و مالیدی زیر بغلت که بو نگیری

شما که خوب ها رو بد کردی

ما اون مرز های پیچیده و درهم مغز تو رو رد کردیم

این یعنی له شدن کلیشه ها ، نوبتی

این یعنی وطن ولی آدمای غُربتی

این یعنی موسیقی مدرن توو جامعه ی خشکِ سنتی

منو میبینی ، جلوی پام هیچ ردِ پایی نیست

توو اظطراب دست های پُر

آرامشِ دست های خالی نیس

از این زمین نفرین شده تا آسمون بِکر راهی نیس

منو میبینی حتی افتخار میکنم به اشتباهام

هر چند کل گذشتم و حالم و آیندم و له شده دیدم زیر پاهات ولی

ولی این مهمه کی رفتنیه کی موندنی

کی توو حاشیه ـَس کی توو متن

کی یه جرقست واسه تغییر

با چند خط شعر خوندنی

ولی این مهمه کی رفتنیه کی موندنی

کی توو حاشیه ـَس کی توو متن

کی یه جرقست واسه تغییر

با چند خط شعر خوندنی

فقط با چند خط شعرِ خوندنی"

[ب.ن. لمس]


2351

13970921

داستان جدید! تنهایی پایدار!

سلام

شبتون بخیر

نمیدونم شماها کی هستید

نمیدونم از کجا و کی دارید اینا رو می خونید

حتی نمی دونم دارید میخونید یا نه! (میدونم چی دارم میگم :) )

همونطور که گفتم فقط میدونم که چی دارم میگم!

که حتی همونم نمیدونم!!!


یه موقعی فکر می کردم که میشه از تنهایی درومد!

شاید آدمش درست نیست، شاید زمانش، مکانش، حالتش و فیچرهای (feature) دیگش که نمیدونم مناسب نیست

و باید منتظر موند تا پیدا بشه

اما...!

دارم به این نتیجه می رسم که از اونجایی که برابری کامل نمیتونه اتفاق بیفته...

تنهایی پایان نخواهد یافت!


بله

تنهایی پایدار خواهد موند و تنها چیزی که تعهد و وفاداریش رو حفظ می کنه، تنهائیه!

دردناکه ولی این حقیقت داره

شاید تو نگاه اول به نظرتون بیاد که "میدونیم برابری کامل نمیشه و اینا ولی ..."

ولی میشه تا حدی به یه جاهایی رسید

یا اینکه کسی هست که نزدیک بهت باشه ولی باید صبر کنی تا پیدا بشه


حقیقتش تنها چیزی رو که نمیتونم بگم "نع!" گزینه ی صبر کردنه!

به قولی "امید" کشنده ترین چیزیه که یه آدم رو میتونه مشغول خودش کنه!


البته نه صبر برای آدم شبیه!

برای آدم نزدیک!

یا در حقیقت بهتر بود بگم نه آدم برابر، برای آدم شبیه!

حالا منظورم چیه از برابری و اینکه نمیشه دوتا برابر پیدا بشن؟

خب دوتا چیز هیچ موقع یکسان نیستن!

چون اگه یکسان بودن، دوتا چیز نبودن!!!

یک چیز بود!

اما حتی این حد هم نیاز نیست

یعنی در حقیقت اینو که اصلا بیخیال! فاکتور بگیریم!

فکر می کنم که دو تا آدم برابر نداریم و حتی دوتا آدم خیلی شبیه نداریم و در بهترین حالت، یک مقدار، تفاوت، هست

از چه زاویه ای میبینم؟

زاویه ای که چند وقتیه تونستم بیانش کنم!

در واقع قبلا بوده اما نمیتونستم بیانش کنم

الان که دارم مباحث یادگیری ماشین رو یاد میگیرم، میتونم یه جوری حداقل بگمشون که دیگران به چیزی که تو ذهنمه "نزدیک" بشن یا "فکر کنن که دارن نزدیک میشن" !!!!

ما ذهنمون از کودکی و از ابتدا با یک وزن اولیه (شبکه عصبی) که احتمالا داده ی اولیه (پیش فرض یا اطلاعات پیشین و این چیزا منظورمه!) داره (احتمالا غریزه) شروع به کار کرده

در ادامه، با روند گذر زمان، یادگیری رو شروع میکنه

اینکه چیو داره یاد میگیره،،،،، خودش داستانیه!

داره یاد میگیره چطوری رشد کنه و برخورد کنه که با بیرون از خودش تعامل داشته باشه که نیاز هاش (که به نظرم تنها حقیقتی که پیش زمینه یا تلقین توش اثر نکرده یا حداقل کم کرده، نیاز های جسمی ما هستن(حس خوب مورد توجه قرار گرفتن هم تو همین احساس ها در نظر میگیرم من) ) برطرف بشن

و اینکه نتیجه چی بوده یا باشه یا بشه!،،،، کاملا جالبه!!!

چقدر این حرف ها و مسیرهای زندگی و تصمیمات و احکام و قوائدی که داریم (حتی اونایی که برای خودمون داریمشون!) حقیقت دارن که اینطور داریم بهشون میچسبیم؟؟!!!!

واقعا چه استواری و استحکامی حس میکنید که دارید بهشون تکیه میکنید؟؟!!

بحث عوض شد!

شرمنده!

این هم از چیزایی بود که از این زاویه دیده میشن!

البته خیلی هم بیراه و دور نبود!

همین طرفاست!

آدمایی که از فریم اول حضورشون به شکل یکپارچه طوری که این ماهیت رو تشکیل بدن و یه آدم نام نهاده بشن،

تا این فریم که توش هستن، تو هر فریم لحظه به لحظه هزار تا احتمال ممکن رو پشت سرشون گذاشتن!

الان به چی رسیدن؟؟! ها؟

الان چه وزن هایی دارن؟!

شبکه عصبیشون چی شده؟!!

چه فیلترهایی برای کانولوشن نتورکشون دارن (زاویه ی دید های مختلف که میشه به جهان و موضوعات نگاه کرد و ویژگی ای رو ازشون درک کرد)


جلوتر

بیایم جلوتر

آدما درک متفاوتی از جهان دارن!

کلاسهای توی ذهن هر آدم با دیگری ناحیه ی متفاوتی رو تحت پوشش قرار میده!

و تمام چیزهایی که دارن "مشترک" نامیده میشن، فقط قرارداد شدن که مشترک نامیده بشن!

تا بشه منتقل کرد

تا بشه مفاهیم رو منتقل کرد

بهش بگیم "ارتباط"!!!!

ولی این فقط یه تلاشه!

اونم فقط به یه شکل!!

تو یه مسیر! (approach)

تنهایی پایدار خواهد ماند!

مفاهیم منتقل نمی شوند!

چراکه حقیقت مفاهیم وجود ندارد

و ماهیت مفاهیم، از هیچ آمده

از فرایندی که برای یادگیری طی کردیم

یادگیری چیزی که زندگی درست نامیدیم... یا نامیدند!

و یا در بهترین حالت،،، زندگی نامیده شد

و چطور میتوان چنین مفاهیم نا استواری را پایه ی "زندگی" قرار داد؟؟!!

پایه ی چیزی که نامیده شد بدون آنکه فهمیده شود!

و این فهمیدن چیست؟

چیزی به جز وزن های شبکه ای است که از یادگیری "زندگی" بدست آمده؟

"زندگی" ای که مفهومش مشخص نیست!

"مفهوم" ای که در ذهن ما بدلیل شبکه ای از وزن ها معنا پیدا میکند!

معنا!...

چه حلقه ی در هم تنیده ای!!!




در چنین شرایطی،

میتونیم مطمئن باشیم که هیچوقت تنهاییمان را از دست نخواهیم داد!

آه

ای تنهایی من!

تو تنها چیزی هستی که با من میمانی!

تو تنهاترین تنهای دنیایی!

من تنها ترین تنهای دنیای تنهایی های خودم هستم که با تنهایی خودم همراهی جاویدان خواهم داشت!


باهم بودن را در کنار تنهایی تجربه خواهم کرد

در کنار تنهایی، تنهایی را احساس نمیکنم!!

دیگر حس تنهایی معنایی ندارد، زمانی که تنهایی همواره در کنار من است و پشتیبان تنهایی هایم است!


شاید وقت این شده که این حقیقت را پذیرا شوم

که در کنار "او" نیز،،،،

تنها خواهم ماند!


فقط "امید" هست!

امید اینکه بشه آروم و آروم وزن ها رو تغییر داد

آروم و آروم،،، وزن ها رو طوری تغییر داد که "او" قدم در تنهایی من گذاشته و تنهایی را پایانی بی پایان بخشد

فقط امید است

امید!!!


2334

13970921