دلقک دیوانه

دلقک دیوانه

دل نوشته های یک دلقک دیوانه
دلقک دیوانه

دلقک دیوانه

دل نوشته های یک دلقک دیوانه

داستان جدید! تنهایی پایدار!

سلام

شبتون بخیر

نمیدونم شماها کی هستید

نمیدونم از کجا و کی دارید اینا رو می خونید

حتی نمی دونم دارید میخونید یا نه! (میدونم چی دارم میگم :) )

همونطور که گفتم فقط میدونم که چی دارم میگم!

که حتی همونم نمیدونم!!!


یه موقعی فکر می کردم که میشه از تنهایی درومد!

شاید آدمش درست نیست، شاید زمانش، مکانش، حالتش و فیچرهای (feature) دیگش که نمیدونم مناسب نیست

و باید منتظر موند تا پیدا بشه

اما...!

دارم به این نتیجه می رسم که از اونجایی که برابری کامل نمیتونه اتفاق بیفته...

تنهایی پایان نخواهد یافت!


بله

تنهایی پایدار خواهد موند و تنها چیزی که تعهد و وفاداریش رو حفظ می کنه، تنهائیه!

دردناکه ولی این حقیقت داره

شاید تو نگاه اول به نظرتون بیاد که "میدونیم برابری کامل نمیشه و اینا ولی ..."

ولی میشه تا حدی به یه جاهایی رسید

یا اینکه کسی هست که نزدیک بهت باشه ولی باید صبر کنی تا پیدا بشه


حقیقتش تنها چیزی رو که نمیتونم بگم "نع!" گزینه ی صبر کردنه!

به قولی "امید" کشنده ترین چیزیه که یه آدم رو میتونه مشغول خودش کنه!


البته نه صبر برای آدم شبیه!

برای آدم نزدیک!

یا در حقیقت بهتر بود بگم نه آدم برابر، برای آدم شبیه!

حالا منظورم چیه از برابری و اینکه نمیشه دوتا برابر پیدا بشن؟

خب دوتا چیز هیچ موقع یکسان نیستن!

چون اگه یکسان بودن، دوتا چیز نبودن!!!

یک چیز بود!

اما حتی این حد هم نیاز نیست

یعنی در حقیقت اینو که اصلا بیخیال! فاکتور بگیریم!

فکر می کنم که دو تا آدم برابر نداریم و حتی دوتا آدم خیلی شبیه نداریم و در بهترین حالت، یک مقدار، تفاوت، هست

از چه زاویه ای میبینم؟

زاویه ای که چند وقتیه تونستم بیانش کنم!

در واقع قبلا بوده اما نمیتونستم بیانش کنم

الان که دارم مباحث یادگیری ماشین رو یاد میگیرم، میتونم یه جوری حداقل بگمشون که دیگران به چیزی که تو ذهنمه "نزدیک" بشن یا "فکر کنن که دارن نزدیک میشن" !!!!

ما ذهنمون از کودکی و از ابتدا با یک وزن اولیه (شبکه عصبی) که احتمالا داده ی اولیه (پیش فرض یا اطلاعات پیشین و این چیزا منظورمه!) داره (احتمالا غریزه) شروع به کار کرده

در ادامه، با روند گذر زمان، یادگیری رو شروع میکنه

اینکه چیو داره یاد میگیره،،،،، خودش داستانیه!

داره یاد میگیره چطوری رشد کنه و برخورد کنه که با بیرون از خودش تعامل داشته باشه که نیاز هاش (که به نظرم تنها حقیقتی که پیش زمینه یا تلقین توش اثر نکرده یا حداقل کم کرده، نیاز های جسمی ما هستن(حس خوب مورد توجه قرار گرفتن هم تو همین احساس ها در نظر میگیرم من) ) برطرف بشن

و اینکه نتیجه چی بوده یا باشه یا بشه!،،،، کاملا جالبه!!!

چقدر این حرف ها و مسیرهای زندگی و تصمیمات و احکام و قوائدی که داریم (حتی اونایی که برای خودمون داریمشون!) حقیقت دارن که اینطور داریم بهشون میچسبیم؟؟!!!!

واقعا چه استواری و استحکامی حس میکنید که دارید بهشون تکیه میکنید؟؟!!

بحث عوض شد!

شرمنده!

این هم از چیزایی بود که از این زاویه دیده میشن!

البته خیلی هم بیراه و دور نبود!

همین طرفاست!

آدمایی که از فریم اول حضورشون به شکل یکپارچه طوری که این ماهیت رو تشکیل بدن و یه آدم نام نهاده بشن،

تا این فریم که توش هستن، تو هر فریم لحظه به لحظه هزار تا احتمال ممکن رو پشت سرشون گذاشتن!

الان به چی رسیدن؟؟! ها؟

الان چه وزن هایی دارن؟!

شبکه عصبیشون چی شده؟!!

چه فیلترهایی برای کانولوشن نتورکشون دارن (زاویه ی دید های مختلف که میشه به جهان و موضوعات نگاه کرد و ویژگی ای رو ازشون درک کرد)


جلوتر

بیایم جلوتر

آدما درک متفاوتی از جهان دارن!

کلاسهای توی ذهن هر آدم با دیگری ناحیه ی متفاوتی رو تحت پوشش قرار میده!

و تمام چیزهایی که دارن "مشترک" نامیده میشن، فقط قرارداد شدن که مشترک نامیده بشن!

تا بشه منتقل کرد

تا بشه مفاهیم رو منتقل کرد

بهش بگیم "ارتباط"!!!!

ولی این فقط یه تلاشه!

اونم فقط به یه شکل!!

تو یه مسیر! (approach)

تنهایی پایدار خواهد ماند!

مفاهیم منتقل نمی شوند!

چراکه حقیقت مفاهیم وجود ندارد

و ماهیت مفاهیم، از هیچ آمده

از فرایندی که برای یادگیری طی کردیم

یادگیری چیزی که زندگی درست نامیدیم... یا نامیدند!

و یا در بهترین حالت،،، زندگی نامیده شد

و چطور میتوان چنین مفاهیم نا استواری را پایه ی "زندگی" قرار داد؟؟!!

پایه ی چیزی که نامیده شد بدون آنکه فهمیده شود!

و این فهمیدن چیست؟

چیزی به جز وزن های شبکه ای است که از یادگیری "زندگی" بدست آمده؟

"زندگی" ای که مفهومش مشخص نیست!

"مفهوم" ای که در ذهن ما بدلیل شبکه ای از وزن ها معنا پیدا میکند!

معنا!...

چه حلقه ی در هم تنیده ای!!!




در چنین شرایطی،

میتونیم مطمئن باشیم که هیچوقت تنهاییمان را از دست نخواهیم داد!

آه

ای تنهایی من!

تو تنها چیزی هستی که با من میمانی!

تو تنهاترین تنهای دنیایی!

من تنها ترین تنهای دنیای تنهایی های خودم هستم که با تنهایی خودم همراهی جاویدان خواهم داشت!


باهم بودن را در کنار تنهایی تجربه خواهم کرد

در کنار تنهایی، تنهایی را احساس نمیکنم!!

دیگر حس تنهایی معنایی ندارد، زمانی که تنهایی همواره در کنار من است و پشتیبان تنهایی هایم است!


شاید وقت این شده که این حقیقت را پذیرا شوم

که در کنار "او" نیز،،،،

تنها خواهم ماند!


فقط "امید" هست!

امید اینکه بشه آروم و آروم وزن ها رو تغییر داد

آروم و آروم،،، وزن ها رو طوری تغییر داد که "او" قدم در تنهایی من گذاشته و تنهایی را پایانی بی پایان بخشد

فقط امید است

امید!!!


2334

13970921

این داستان، توکل!

سلام

نمیدونم لحنم چقدر برای نوشتن توی یه وبلاگ مناسبه!

ولی خب منم دیگه! سبک و رسم  رسوم و اینا، خیلی برام مهم نیست!


ما که پر از ماجرا و داستانیم!

این دفعه با داستان توکل در خدمت شما دوستان عزیز هستیم :)))

 اگه بخوام یهویی درباره ی چیزی که تو سرمه بنویسم، باید بگم:

"تا حالا انقدر احساس ضعیف بودن در برابر الله رو نداشتم!"


یعنی قشنگ ضعیف ها!


واقعا ذهن و عقل ما چقدر گنجایش داره؟

چقدر قابلیت اینو داریم که فریم های بعدی رو پیش بینی  کنیم؟

چقدر از عوامل موثر توی شکل گرفتن فریم  های بعدی (حتی یه دونه فریم)  رو میتونیم توی ذهنمون بیاریم و اثراتشون رو در نظر بگیریم؟

شما فرض کنید!

یه بازی شطرنج رو نمیتونیم تا چند حرکت بعدشو تو ذهنمون تجسم کنیم! (حتی اگه خیلی هم هنرهای تجسمیمون عالی باشه!)

اصلا شطرنج رو بیخیال! اون رو میگیم خیلی سخته!

یه بازی ساده ی X-O رو هم نمیشه همه ی حالت هاش رو در نظر گرفت!

حالا بیایم تو همین زندگی خودمون

قبلا گفتم که هر حرکتی، فریم بعدی رو رقم میزنه؛

اما الان یکم دیدگاهم تفاوت پیدا کرده!

الان به نظرم باید بگم که هر حرکتی، فریم بعدی رو تحت تاثیر قرار میده!


یعنی رسما ما فقط یه " موثر بودن " هستیم!

میدونید یعنی چی؟

دو تا نکته پیدا میشه اینجا:


اول اینکه کارایی که ما انجام میدیم، تضمین کننده ی یک خروجی خاص نیستن؛ به عبارت دیگه، از اونجایی که عوامل غیر از کارای ما خیلی خیلی زیاد هستن در حالی که ما بهشون توجه نکردیم ( و در حقیقت اصلا نمیتونیم که به همشون توجه کنیم! ) ، خروجی ای که داریم ( همون فریم بعدی )، لزوما اون فریمی نیست که ما به عنوان خروجی کارمون پیش بینی کردیم. در نتیجه همیشه باید حواسمون باشه که فکر نکنیم قراره حتما یک توالی پیش بینی شده از فریم هارو در پیش داشته باشیم بلکه ما هر کاری که انجام دادیم تا به فریم مطلوب دست پیدا کنیم، با تقریب خوب یا کاملا افتضاحی نتیجه ی مطلوب رو میده بهمون!


دوم اینکه با توجه به اینکه کارای ما از "تعیین کننده بودن" به "موثر بودن" رسیده، باید برای اینکه اطمینان بیشتری داشته باشیم از تحقق فریم مطلوب، نهایت تلاشی که از دستمون بر میاد رو در هر فریم انجام بدیم. این مثل مثال یه ماشینه که بازدهی کمی داره؛ حالا برای اینکه بتونیم مقدار خروجی مطلوبمون رو از این ماشین بگیریم، باید ورودی خیلی بیشتری بهش اعمال کنیم. یعنی اگر میخوایم که به یه فریم مطلوب برسیم، باید فکر کنیم بیشترین اثری که میتونیم روی داستان بذاریم که با طی کردن یه سلسله از فریم ها، به فریم مطلوب خودمون برسیم (یا به تقریب خوبی از اون برسیم) و احتمال رسیدن به فریم مطلوب رو بالا ببریم، چه اثریه، چه کارا و تلاشاییه؟ و بعدش در سریع ترین زمان ممکن، با نهایت توانمون تلاش کنیم که اون اثرات رو بذاریم تا فریما راهشونو به سمت "مطلوب" ما کج کنن!


القصه...!

این فکرا اومد تو ذهنم...

یهویی دیدم یکم آشنا میزنه مفاهیمش!

آهااااااا....!

"توکل"

زندگی در آن (قاعده ی فریم ها)

سلام سلام سلام

*

نمیدونم اصلا کسی اینا رو میخونه یا نه

من که برای دل خودم می نویسم و برای کسی که با خوندن اینا حس خوب صالح بودن/شدن بهش دست میده

با این حال، مینویسم...

*

چند وقتیه که اوضاع و احوال عجیب شده

مسائل ی برام بوجود اومده که دیگه مثل قدیم فکر کردن و حل کردنشون ساده نیست

حتی جواب مطلق نمیشه براشون پیدا کرد؛ یا حداقل هنوز خودم نتونستم پیدا کنم

انگار که اصلا جواب مطلقی براشون وجود نداره

میخوام درباره ی این جور مسائل بنویسم

مسائلی که دیگه بحث و بررسیشون در حدود آدمای عادی دور و برمون نیست

حتی در حد آدمای خاص دور  و برمون نیست

فقط یه آدما خیلی خاصی هستن که بتونن کمک کنن تا به پاسخ این مسائل "نزدیک" بشی یا حداقل در مسیر کشف پاسخ قرار بگیری

در نهایت خودتی و خودت و خودت و بازهم خودت که باید بری دنبال راه حل

اما چیزی که جدیدا بهش فکر میکنم اینه که شاید اصلا این مسائل، "پاسخ دار" نیستن؛

یعنی اصلا بوجود اومدن تا پاسخی نداشته باشن؛

چیزی یا کسی نیست که با اضافه شدن به این مسائل، باعث بشه که حل بشن

*

میدونید چی میگم؟!

مسائلی که "هستن که باشن"

شاید بشه بخش هایی از اون ها رو جدا کرد و  شاید بشه اون اجزاء رو حل کرد و به جواب رسوند و تمام؛

اما وجود اصلی مسئله هنوز باقی میمونه

جالبه نه؟ خیلی جالبه! (ب.ن.)

انگار که هیچ وقت از دستشون خلاص نمیشیم!

آره 

اومدیم تا چنین مسائلی رو داشته باشیم

البته میتونیم هم نداشته باشیم...

*

الان دیگه فکر کنم وقتشه چند تا مثال بزنم؛

همش رو هوا بود حرفام!

این مسائل برای خودم به چند دسته تقسیم میشن؛

یکی از چالش برانگیزترین هاشون که دیگه واقعا نمیشه ازش فرار کرد، مسائل "اقتصادی" هستن

یکی دیگه مسئله ی به اشتراک گذاشتن زندگیه؛

این یکیو هم شاید فکر کنید میشه که ازش فرار کرد و بیخیالش شد؛

مثلا میشه تا آخر عمر مجرد باقی موند؛

میشه فقط بخش کوچیکی از زندگی رو با یه آدم یا آدمای خاصی به اشتراک گذاشت (دوست هامون)؛

و حتی میشه کلا با کسی وارد هیچ رابطه ای نشد!

ولی خب این فقط در حالتی امکان پذیره که بریم تو جنگل یا دریا یا به طور کلی یه جای دور از تمام انسان ها، تنهای تنها زندگی کنیم!

پس میشه از این مسئله فرار کرد ولی در صورت داشتن یک زندگی اونجوری؛

که میتونه زندگی باحالی باشه!

خلاصه

این دوتا مسئله، مثالای خوبی هستن برای صحبتم؛

چون تا آخرین لحظات زندگی هم باهاشون درگیریم

مراحل مختلف دارن،

سخت و آسون میشن؛

ولی تموم نمیشن!

به قول  Ralph Waldo Emerson :

“Life is a journey, not a destination.”

*

نمیخوام بگم زندگی همین مسائله؛

چون به چنین چیزی هنوز معتقد نیستم

اما

فکر میکنم این مسائل "بودنشون" اهمیت داره و "رویارویی" ما با اونا هست که مهمه نه "پاسخشون"؛

هر جور که باهاشون روبرو بشیم، به مرحله های بعدی میریم  که شکل های مختلفی داره

و باز هم باید با اون مراحل روبرو بشیم

و باز هم مرحله ی بعدی و بعدی و بعدی...

چیزی به نام "شکست" یا "پیروزی" تو این رویارویی وجود نداره؛

چیزی به نام عملکرد "درست"یا "غلط" وجود نداره؛

فقط داریم با عملکردمون در برابر مسائل و چالش های مختلف، مسیر آیندمون رو تعیین میکنیم

تعیین میکنیم که چالش های بعدیمون چیا باشن

تعیین میکنیم که مسیرمون در لحظه ی بعد، چه شکلی باشه

فقط همین

اونوقت برای اینکه به یک شکل خاص از مسیر برسیم (هدف)،

یه سری دستورالعمل بوجود میاریم برای خودمون؛

تو ذهن خودمون؛

بعدش اگر غیر از اون دستورالعمل، کاری کنیم،

میگیم کارمون "غلط" بوده؛

اگر مسیرمون در لحظه ی بعدی، همون مسیری که توذهنمون میخواستیم نبود،

میگیم "شکست"خوردیم"؛

*

و بازهم:

جالبه!

خودمون یه مسیر درست میکنیم،

خودمون در برابر چالش های روبرومون یه عملکردی رو نشون میدیم،

و خودمون هم  در برابر نتیجه ی عملکرد خودمون! ،

خودمون رو محکوم به "شکست" میکنیم!

دیگه واقعا جالبه!

به هرکسی که اینا رو بگید، خندش میگیره!

میتونید آزمایش کنید!

برید به یه نفر بگید:

"من یه کاری رو انجام میدم ولی دوست دارم اون کار پیامد نداشته باشه!"

به هر کسی بگید، میگه:

"مگه میشه یه کاری پیامد نداشته باشه؟!"

حتی فکر کردن ماها که به نظر میاد اصلا پیامدی نداره!، داره تو مغزمون و فکرمون "تغییر" ایجاد میکنه!

*

خلاصه اینکه توی برخورد با فریم های زندگیتون،

هر عملکردی که داشته باشید،

شکل فریم بعدی زندگیتون رو مشخص میکنه؛

اگر میخواید  فریم بعدی زندگیتون به شکل A باشه،

باید عملکرد مربوط به A شدن رو انجام بدید؛

اگر عملکردتون مربوط به شکل B بود،

فریم بعدی به شکل  B خواهد بود؛

خب عملکردتون این پیامد رو داشته،

اگه نمیخواستید چنین پیامدی رو،

باید عملکرد متفاوتی می داشتید؛

باید مسئولیت پیامد های عملکرد های خودتون رو بر عهده بگیرید!

*

در نهایت

بجای اینکه همش بخواید به فریم انتهایی (پاسخ مسائل) یا  فریم ابتدایی (دلیل بوجود اومدن مسئله) فکر کنید،

فقط به سه تا  فریم فکر کنید

فریم قبلی، فریم کنونی،  فریم بعدی

و فکر کنید برای اینکه از فریم کنونی که شامل "پیامد های فریم قبلی  +  چالش های جدید" میشه، به  فریم بعدی برید، باید چه عملکردی رو انجام بدید،

و بعد اون عملکرد رو انجام بدید!

تمام