منم و این جمعه ی دلگیر و سال جدید پیش روم
اما من هیچ نو شدنی رو حس نمیکنم
همیشه همینه
تو زمانی که همه میگن زمانِ عوض شدنه؛
من نو شدن رو در خودم حس نمیکنم
هر سال عید همینه
توی اون شبی که همه میگن سرنوشت انسانها برای یک سال بعدی نوشته میشه؛
بازهم تغییری حس نمیکنم
حتی بعد از اون سفری که همه میگن وقتی بری دوباره میتونی شروع کنی و تمام بدی هایی که انجام دادی بخشیده میشه؛
بعد از اون سفر هم چیزی حس نکردم
اگر اینطور باشه که من کلا نباید تغییر کنم
اما میبینم که تغییر میکنم
من هر چند وقت دیگه اون آدم سابق نیستم
ممکنه تفاوت خیلی کوچیکی با قبل داشته باشم؛
اما باز هم اون آدمی نیستم که قبل تغییرات بودم
پس این تغییرات از کجا اومدن
ماها فکر میکنیم برای تغییر یه اتفاق خاصی باید رخ بده
همیشه از محیط اطرافمون انتظار تغییر داریم
همیشه منتظریم که شرایط عوض بشه تا از مشکلاتمون حل بشن
اما اینطور نیست
یه سوال :
درباره ی مرگ و لحظه ای که میمیریم و جهان دیگر و این چیزا، چیا شنیدید تا بحال؟
ادامه مطلب ...مرا گویی که عاشق این چنینی!
مگر دیوانه ای رویش ببینی؟
گَرَم دیوانه باشم یا که مجنون
زیان بینی چو باشد چشم من خون؟
چو ماه است صورتش ،سیرت ندانم
بلند است قامتش ، طبعش ندانم
اگر روزی پی حرفش نشینم
یقیناً چیزی جز نیکی نبینم
گمانم کو دلم را می شناسد
ولیکن عقل و هوشم می هراسد
مرا گویی هراس و ترست از چیست؟
چه سخت است گر بیابم او چنین نیست ادامه مطلب ...